باز باران،
با ترانه،
با گهر های فراوان
می خورد بر بام خانه .
یادم آرد روز باران :
گردش یک روز دیرین؛
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان .
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک
از پرنده،
از خزنده،
از چرنده،
بود جنگل گرم و زنده .
با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو،
می پریدم از لب جو،
دور می گشتم ز خانه .
می شندیم از پرنده،
داستانهای نهانی،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی
هر چه می دیدم در آنجا
بود دلکش،
بود زیبا؛
برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابر هارا
تندر دیوانه غران
مشت می زد ابر ها را .
بس د لارا بود جنگل،
به، چه زیبا بود جنگل!
بس گوارا بود باران
به، چه زیبا بود باران!
می شنیدم اندر این، گوهر فشانی
رازهای جاودانی،
پند های آسمانی؛
"بشنو از من، کودک من"
پیش چشم مرد فردا،
زندگانی ، خواه تیره، خواه روشن
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا